جدول جو
جدول جو

معنی یک جگا - جستجوی لغت در جدول جو

یک جگا
یک جا، دور هم
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یک لا
تصویر یک لا
پارچه یا جامۀ نازک، لباس بی آستر، پارچۀ کم عرض
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک جهت
تصویر یک جهت
همراه و همدل، دارای یک قصد و نیت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یکجا
تصویر یکجا
همگی، تمامی، همه باهم
فرهنگ فارسی عمید
(یَ / یِ قَ)
یک لاقبا. درویش. فقیر. (یادداشت مؤلف). که فقط یک قبا بر تن دارد:
به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم
که حمله بر من درویش یک قبا آورد.
حافظ.
و رجوع به یک لاقباشود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
یکدست. یک طور. یکسان. مانند هم. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کج گاو. غژغاو. رجوع به غژغاو شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
یک بارگی. همگی. تماماً. (ناظم الاطباء) .کل. کلاً. بالتمام. دربست. جملهً. جمعاً. همه را با هم: سودا چنان خوش است که یکجا کند کسی. (یادداشت مؤلف) : ، با هم. همراه. (ناظم الاطباء). معاً. جمعاً. در صحبت یکدیگر. (یادداشت مؤلف) : خالد از فراه به بست شد و بوسحق زیدوی با او یکجا. (تاریخ سیستان ص 306). امیر ابوالفضل با او یکجا برفت. (تاریخ سیستان). مرد ظریف بود بدو انس گرفت و (در راه) با او یکجا همی راند. (تاریخ سیستان). برفت و به دیه خویش با میان دو رود فرودآمد و خوارج با او یکجا برفت. (تاریخ سیستان). احمد بن ابی الاصبع با او یکجا برفت. (تاریخ سیستان). بیرون آمد و خانه های ایشان غارت کرد و غوغا با او یکجا. (تاریخ سیستان).
- به یکجا،همراه: مسلم آن شب برنشست سه هزار سوار بااو به یکجا. (تاریخ سیستان).
- ، جمعاً. کلاً. تماماً: و سی هزار مردم از آن به یکجا اسیر کرد. (تاریخ سیستان).
- یکجا بودن، همراه بودن: عمر بن شان العاری مردی مرد و معروف بود با عبدالعزیز یکجا بود حمله کرد. (تاریخ سیستان ص 106).
- یکجا کردن، گرد کردن چیزی. (یادداشت مؤلف). جمع کردن. فراهم کردن. یکی کردن.
، در یک محل و در یک مکان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
خانه اول نرد که برای برداشتن یک مهره از آن یک خال باید. (یادداشت مؤلف) : امیر دو مهره در ششگاه داشت احمد بدیهی دو مهره در یک گاه. (چهارمقالۀ عروضی)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
یکدل. (از آنندراج). دوست. (ناظم الاطباء). صمیمی. متحد.
- یک جان شدن، متحد و متفق شدن. صمیمی شدن. یکی شدن:
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ جَ هََ)
که دارای جهت واحد باشد، یکتادل. صافی دل. یکدل. بی تردید و مصمم وبا نیت جزم: بر این عزم از دارالسلطنۀ هرات اوراق و احمال و خاصان و یک جهتان را همراه داشته متوجه صوب قیصار و میمنه و نواحی بلخ گردید. (لباب الالباب ص 529). که ما بندگان مجموع در مقام خدمتکاری وطاعت گزاری یکدل و یک جهتیم. (ظفرنامۀ یزدی). خاصان و یک جهتان را همراه داشته. (تذکرۀ دولتشاه ص 529)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
چیزی که یک تا بیشتر نداشته باشد. ضد دولا و مضاعف. (از ناظم الاطباء) ، که آسترندارد. یک تو. بی آستر. (یادداشت مؤلف) :
مرغ بریان پیچ در نان تنک
کآن بدان از جامۀ یک لا خوش است.
بسحاق اطعمه.
قد صوف سبز سرتاپا خوش است
وآن بز کتان به بر یک لا خوش است.
نظام قاری (دیوان ص 43).
، نازک. پرپری، کم دوام. بی دوام
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ گَ)
خوش ظاهر و بدون ته. مأخذ آن قماشی است که یک گز از روی کارش خوب باشد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
جایی که هوای آن تغییرنکند، مقداراندک اندازه کوچک: فلان یک هواازشما بلندتراست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک جور
تصویر یک جور
یکدست مانندهم، یکسان
فرهنگ لغت هوشیار
باهم یایکدیگر: وبدان زمانه حلال بودی که مردی دوجواهررایکجابزنی کردی، همگی بکلی: این پارچه ها را یکجا خریده ام
فرهنگ لغت هوشیار
یک راستا، یک روی خودمانی، بی گمان که دارای جهت واحدباشد، صمیم و خودمانی: ... اما دوستان و یک جهتان بابا عبدل میگویند، بی تردید دارای نیت جزم: که ما بندگان مجموع در مقام خدمتکاری و طاعتگزاری یکدل و یک جهتیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک قبا
تصویر یک قبا
درویش، فقیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکجا
تصویر یکجا
یکبارگی، تماماً، همگی، همه را با هم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک گاه
تصویر یک گاه
خانه اول در تخته نرد: احمد بدیهی سه مهره در یک گاه داشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک هوا
تصویر یک هوا
((یِ یا یَ هَ))
جایی که هوای آن تغییر نکند، مقدار اندک، اندازه کوچک تر، فلانی یک هوا از شما بلندتر است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک جا
تصویر یک جا
با هم، با یکدیگر، همگی، به کلی
فرهنگ فارسی معین
روی هم رفته، کلاً، مجموعاً، یک کاسه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هم آهنگ، همرس، یک سو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ظروف و لوازم آشپزخانه
فرهنگ گویش مازندرانی
یک اندازه، هم اندازه
فرهنگ گویش مازندرانی
دوره ای کمتر از ده روز که کرم ابریشم برگ های ریز توت را می
فرهنگ گویش مازندرانی
گاهی، زمانی
فرهنگ گویش مازندرانی